. . . قــبل از اینـکه وارد دبستان و حـرف و حدیث هــای آن شــویم، اجازه دهیــد چنــد کلمه ای در مــورد اوّلیـن آمــوزگار روسـتا ( آقای حسینی ) برایتـان بگــویم. او مــردی فعّـال، منضبط، کاردان و فهمیـــده ای بـود و جلم خاصّـی داشت، البتّه من افتخــار شاگــردی ایشـان را نداشــتم؛ با اینـکه سنّـم برای رفتـــن به دبسـتان رسـیده بـود، ولیـکن او به خاطـر جثۀ کوچکـم، از ثبت نامـم خودداری کـــرده بـود .
. . . با این وجــود، در سال بعــد (1351) در کــلاس اوّل دبسـتان ثبت نام شـــدم . در آن ســـــــــال «آقای ناظمی» معلّـم ما بود و بـرادر بزرگــترم نیـــز، ضمـن تحصیـل در کـلاس شـشم ابتـــــــــدایی، مسئــولیت فــراشی مدرســه را نیـــز بر عهـــده داشت .
. . . «آقای ناظمی» در خانۀ «مشهـدی خـدابخش» منـزل گرفـته و همـــراه خانــواده اش در آنجــــا زندگــی میکــرد . او یک گاو هــم داشت که برادر بزرگتــرم به آن هم رسیـــدگی میکــــرد .
. . . سالهـا یکـی پس از دیگــری سـپری می شـدنــد؛ نمـیدانــم تا کـلاس چهـارم را چگـــونه درس خوانــده و قبــول شـــدم؟ هـــر چه به مغـــزم فشـار می آورم، چیـــزهای زیادی (بجـز اندک خاطــرات تلخ و شیـــرین و نام معلّمـان آقایـان «خانــزاده و نایب زاده» که هـــــر دو سـپاهی دانـش بودنــد)؛ از آن سـالهـا به ذهنــم نمی آیـــد .
. . . به کـلاس پنجـــم رســیده بـودم، (ناگفته نمـانــد، در آن سـال (به جـز یک نفــر)، بقیّه مــــردود شـدیـــم) آن هــم به این دلیـل بــود که بـرای امتحـانات نهــایی(خــرداد ماه)، بایــد به «مرکز بخش» می رفتیــم که در آن زمـان، شهــرسـتان «بهـــار» مرکــز بخش بـود. به علّت نبــود وسیلۀ نقلیه، مـا (10 نفـــر) مجبـور شـدیم با یک دستگاه بنــز 208 گازوئیلـی از روسـتایمـان «خلیل کرد» تـا بخش «بهـــار» را (که حـدود 20 کیلـومتـر) بـود، برویـم . وقتی به آنجـا رسـیدیـم، مشکلاتی پیش آمــد؛ ما اشتـباهی به مـدرسۀ دیگـــری رفته بودیــم . بعــد از اینکه اسـامی دانش آمـوزان را خوانـدنــد و آنـان را به سـر جلسه فـرسـتادنـد، اسمی از ما خوانــده نشــد . وقتی از مسئولین سـؤال کــردیم؛ آدرس مدرسۀ دیگــری به ما دادند و ما دوان دوان خود را به آنجـا رسـانـدیـم . همۀ دانش آموزان به سالن امتحـانـات رفته بودنــد . نزدیک بـود از جلسۀ امتحـان نیــز جـا بمـانیــم . بـالاخــره با خواهش و تمـنّـا مـوفّـق به ورود شـدیـم .امتحـانـات، دو سه روزی طـول کشـید و ما شب را در خانه ای که اجـاره کــرده بـودیـم، می گـذرانـدیــم . پس از اتمـام امتحـانـات، به روسـتا برگشته و مثل همیشه، مشغـول کار و تلاش روزمــرّۀ همیشگی شـدیـم تـا اینـکه به مـن اطّـلاع دادنـد؛ دو تـا تجـدیــد دارم چون نمیـدانستـم تجـدیـدی چگـونه است و چه زمـانی بایــد بروم و امتحـان دهــم؟ و تمــام روز مشغـول کار بـودم و فــرصت فکــر کــردن به مســائل درس و تحصـیل، کمتــر پیش می آمـد و هنـگامیـکه به والـدینـم گفتـم : میخـواهــم بـروم و امتحـان تجـدیــدی بـدهــم، گفتـند: نیــازی نیست که بـروی پـولـی خــرج کنـی و بـرگــردی؛ غـافـل از اینکه یک سـال دیگــر را بـایــد هــزینه میکـــردنـد و من دوبـاره همــان کتـابهــای سـال قبـل را میخـوانــدم . . . اینگــونه شــد که من و بقیّۀ همـکلاسی هـایــم در آن سـال مـــردود شـدیــم .
. . . القصّه،دوّمیـن سـال کلاس پنجــم را بـا آمـوزگاری به نـام «سـیّد جعفــر فاطمی رضــوان» شــروع کــردیـم. من در آن سـال تـوأم با تحصـیل، فــرّاشـی مـدرسه را نیــز عهـده دار شــدم . یـادم هست که تعــداد کلّ دانش آمــوزان مــدرسه (73) بـودنــد و هــر نفــر مـاهـانه (10) ریـال پـول فـــرّاش می آوردنــد که نصف آن پـول را نیــز، آقـای «فـاطمی» بابت اجـاره منــزل، بر می داشت . . .
. . . روزی از روزهـا، سـر زنگ «حساب»، یکـی از شـاگــردان کلاس پنجــم را، به پـای تخته فــرا خوانــد؛ او مسئـلۀ اوّل را خیلی راحت حل کــرد امّـا، دوّمی را نتـوانست . همۀ (کلاس پنجمی هـا) یکی پس از دیگــری به پـای تخته رفتـیم ولی هیچکــدام (غیـر از یک نفــر) نتـوانسـتیم جـواب درستی به آن مسئـله بـدهیــم؛ در نتیجه، سهـم هــر کــدام سیلی محکمی از آن معلّــم نـام آشـنا بـود که دریـافت کــرده و نوش جـان نمـودیـم . (بـا این امیــد که: چوب معلّـم گُـله؛؛؛ هــر که نخـوره خُـله) . . .
. . . بـا گـذشت سـالهــا، آن مسئـله تـا به امـــروز، همــراه زنگ آن سیلی، در گوشـم طنین انــداز است . به هــرکسی (بـا سـواد و مـدارج بالا) هـم این مسئـله را گفتــم، یـا نتـوانست یـا به سختی آن را حل کــرد . هنــوز هــم که هنــوز است، به نظــرم سیلی هـایی که مـا خوردیــم، بی مـورد بـوده؛ شمـا چه فکــر میکنــید ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ [ و آن مسئـله این بـود: (...... = 5 : 501) که جـواب بـدون بـاقیمـانــده بـاشـــد ] .
. . . شمـا هــم امتحـان کنـید . ضــرر نمی کنـید و اگر هــم احیـانـاً نتـوانسـتید حل کنـید، کسی هـم به شمـا سیلی نخـواهــد زد؛ مطمـئن باشــید .